Loved خاطرات بلک فایر (زندگی با مایکل)

04 ژانویه 2012 12:35 #18978 توسط blackfire
Blackfire
بلک فایر پسر بچه است که با پدر و مادر و برادرش در یک مزرعه زندگی میکنند در لحظه ی تحویل قرن و طی یک افسانه ی خیالی(که اونم خودم درست کردم) این دو برادر نیرو های جادویی پیدا میکنند هر کدام اتشی را لمس میکنند و نیروی فرا طبیعی پیدا میکنند و پدر و مادرشان هم میمیرند یکی خوب میشود و یکی بد(بلک فایر و رد فایر) و با هم میجنگند و این ماجرای فیلم دو اتش میشود سریال بلک فایر هم از لحاظ قهرمان ها شبیه فیلم سینمایی اش است ولی دفتر خاطرات گم شده به رد فایر مربوط نمیشود و به قهرمانی ها و عشق بلک فایر به مایکل مربوط است
این پسر نیرو هایش فقط با جادو است و بدون جادو او یک انسان عادی است و هیچ چیز خاصی ندارد البته این پسر یک نابغه هم هست و از هوشش در طول داستان برای اختراع های جالب استفاده میکند که بعدا از اونا اسم میبرم (البته اونایی که به داستان مربوطه)
این شرحی از این بود که بلکفایر کیه و یک تصویر ذهنی از اون برای شما به وجود اورد

اگه سوالی دارید بگید

علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان, NicoleL2, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 13:12 #18982 توسط شاپرک
چون خیلی خلاصه گفتی اشکال رو سبک نوشتن که نمیشه گرفت. و اما در مورد سوژه ... سوژه به نظرم کمی تکراری است. مثلا من رو به یاد فیلم لاست (جیکوب و برادرش) انداخت. اما خب معلومه قوه ی تخیل خوبی داری و به هر حال پیش از خوندن اصلش نمیشه قضاوت درستی داشت. موفق باشی گلم...

شب که می شود
خورشید چشمانت را پرواز بده
تا مرگ پروانه به تاخیر بیفتد......
كاربر(ان) زير تشكر كردند: blackfire

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 13:28 #18985 توسط blackfire
عموما سعی میکنم سوژه هام تکراری نباشه اسم این فیلمی هم که گفتی نشنیدم ولی ماجرای فیلم من جالبه اکشن و تخیلی و یه جورایی رو کم کنی چون هر دو تا برادر یه نقطه ضعف دارن و داستان یکم حالت رو کم کنی پیدا میکنه:D

حالا میزارم میبینید

علم و دانش همان قدرت است ...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 13:53 #18986 توسط farzam
بزار ديگه خيلي مشتاقم بخونم....

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 15:09 #18989 توسط Michaellover
راست میگه اگه تو یه ورد سیوش کردی راحت کپی کن اینجا دیگه

"...Before You start Pointing Fingers Make Sure Your Hands Are Clean"

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 17:09 #18995 توسط blackfire
1 دارم میگم که هم زمان با نوشتنش تایپش و دو بار ویرایش اینجا هم میزارمش پس وقت میگیره ولی امشب یا فردا میزارمش

2 اگه تند بزارم که نه وقت واسه نظر دادن میمونه نه وقت واسه پیشنهاداتتون

علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, Termeh

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

04 ژانویه 2012 20:58 #19005 توسط Jasmine Jackson-mjforever
مرسی
تا اینجاش که جالب بود.

mj for ever....

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 ژانویه 2012 10:16 #19020 توسط blackfire
قسمت اول
این نور کیه ...
امروز 7 روز بود که تواناییهای عجیبم رو پیدا کردم تا حالا میتونم پرواز کنم و تغییر قیافه بدم. با سرعتی تقریبا اندازه ی صوت دارم میرم و کسی هم منو نمیبینه,چون ارتفاعم از زمین زیاده.دنبال توانایی های جدید میگردم یه لحظه به ذهنم میرسه که میتونم چیزای دیگه ای ببینم؟؟؟ چشمام رو بستم و تمرکز کردم به اینکه حرارت رو تشخیص بدم وقتی چشمام رو باز کردم حرارت رو میدیدم خیلی جالب بود بعد چیزای دیگه.کجا طلا هست,وای خدایا چه قدر معدن کشف نشده میتونم ثروتمند بشم چیزای مختلف, الماس, نفت, همه چیز . همه چیز رو میدیدم بدون اینکه کسی منو ببینه. چه قدر خوب بود,یه لحظه به فکرم رسید چیزی که همیشه میخواستم ببینم رو ببینم,اینکه کی واقعا و از صمیم قلب خوبه,چشمام رو بستم و به محض اینکه باز کردم نور قرمز شدیدی از زمین به چشمم خورد. خدای من یعنی هیچ کس خوب نیست همه قرمز بودن, داشتم تاسف میخوردم. تعداد کمی شاید 15 % زرد رنگ بودن لکه های کوچیک سبز هم توشون دیده میشد دور دنیا گشتم و هر لکه ی سبزی منو پایین میاورد و وضعیتش رو میدیدم,میدیدم که ادم های خوب زیر ستم بودند و هیچ قدرتی نداشتند چه دنیایی ... . بعد از دیدن اونا و تاسف خوردن به پرواز ادامه میدادم شاید یه ادم خوب میدیدم,آره بود ولی افراد خوب رو محو پشت افراد بد میدیدم داشتم نا امید میشدم به فکر ول کردنش افتادم که ناگهان نور سبز بسیار شدیدی چشمم رو سوزوند با بهت به سمتش پرواز کردم و اروم اومدم پایین میخواستم بدونم این چیه که این نور شدید رو داره. خودم رو شبیه معمورهای پلیس کردم و به سمت خونش رفتم خونه ی بزرگی بود رفتم از همسایه ها راجع بهش پرسیدم گفتن ادم خوب و خیریه و مهربون واقعا واسم جالب بود بدونم چی داره که مردم اینقدر ازش تعریف میکنن.
رفتم و عصر برگشتم یه فکری به ذهنم زد خودم رو شبیه یه بچه کردم لباسهای کهنه و کثیف پوشیدم و واقعا شبیه یه گدا شده بودم. رفتم دم در خونه اش در زدم داشتم نور سبش رو تعقیب میکردم میدیدم که بلند شد و اروم اومد دم در مثل خورشید میدرخشید رسید پشت در حالت دیدم رو عادی کردم و قیافم رو پکر کردم و بغض کردم اون در رو باز کرد.
یه ادم 30 ساله و لاغر بود وقتی منو دید یه لبخند به من زد و اروم رو پاهاش نشست و دستش رو رو موهام کشید و گفت: چی شده پسر جون با همون بغض گفتم 2 روزه غذا نخوردم و پدر و مادرم مردن و جایی برای زندگی ندارم غم رو تو چشماش دیدم دستم رو گرفت و برد تو خونش, خونش تقریبا بزرگ بود ولی تنها زندگی میکرد اروم دنبالش رفتم رفت توی اشپز خونه یه میز وسطش بود و یه ظرف میوه روی میز خیلی اروم گفت بشین و در یخچال رو باز کرد و یک ظرف شیرینی واسم اورد و گفت بشین الان برمیگردم. منم شروع کردم به خوردن اون رفت و وقتی برگشته بود واسم غذا اورده بود و یه لبخند زیبا رو لباش بود غذا رو بهم داد گفت: راحت بخور. بعد رفت بالا منم غذا رو خوردم و رفتم بالا دیدم تو یه اتاقه در رو باز کرد و از تو اتاق اومد بیرون گفت: تموم شد؟ با علا مت سر نشون دادم اره. اومد و منو به سمت یه اتاق برد و در رو باز کرد و گفت: بگیر بخواب خسته ای منم رفتم و خوابیدم البته به نظر اون. لامپ رو خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون در رو اروم بست و رفت . بعد از یکی دو دقیقه بلند شدم و رفتم پشت در مطمئن شدم که رفته. در رو باز کردم و رفتم بیرون رفتم به سمت همون اتاقی که ازش اومده بود بیرون باز هم همونجا بود. اروم رفتم پشت در صدای اهنگی میومد. صداش اونقدر بلند بود که صدای باز شدن در رو نشنوه در رو باز کردم. کف اتاق صاف بود و چیزی روش نبود اون اقاهه هم کفش پاش بود داشت با اهنگ میخوند و میرقصید خیلی قشنگ میرقصید داشتم رقصش رو نگاه میکردم و محو تماشای رقص بودم که ناگهان یه چیز عجیب دیدم اون یه کار خاص کرد درحالی که به سمت جلو قدم بر میداشت به عقب حرکت میکرد... . دیگه حواسم به رقص نبود داشتم اون حرکت رو تو ذهنم تکرار میکردم اروم در رو بستم و به سمت اتاق خودم راه افتادم تو راه کاملا حواسم به اون کار بود. دهها بار اون صحنه واسم تکرار شد افکاری تو ذهنم بود:
اون چطوری اینکار رو کرد؟اونم جادوگره؟ چه جادوی عجیبی!!!...
جلو در اتاقم رسیدم در رو باز کردم کاملا گیج بودم چه قدر عجیب به خودم گفتم ببینم میتونم این کار رو کنم یا نه به سمت عقب پرواز کردم و به جلو قدم برداشتم کار سختی بود و نتونستم انجام بدم خیلی تلاش کردم ولی نشد یه لحظه احساس کردم اهنگ قطع شد سریع رفتم تو تخت خواب و خوابیدم اروم در رو باز کرد و فکر کرد خوابم منم داشتم میدیدم که داره لبخند میزنه ,اون لبخند از اول که دیدمش از صورتش محو نشده بود.
همونجا رو تخت تو فکر بودم چجور اینقدر راحت به من اعتماد کرد! چقدر مهربون بود! چه لبخند قشنگی داشت!چرا تنها زندگی میکنه؟ اون چه رقصی بود ؟ ...
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

این قسمت اول بود امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظرتون هم بگید

علم و دانش همان قدرت است ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Nemesis865, شايان, farzam, Termeh, NicoleL2, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 ژانویه 2012 10:34 #19022 توسط farzam
من خيلي خيلي خوشم امد... از اونجايي كه به شدت تخيل قوي اي دارم از تصور ه صحنه هايي كه تو داستان گفته ميشه ، به شدت لذت بردم...
ولي :
از علامت گذاري زياد استفاده نكردي... ويرگول مخصوصا
چون اگه خواننده يك خواننده ي آماتور باشه متوجه نميشه داري از چي حرف ميزني و همينطور زمان نوشته رو گم ميكنه...
واس ه همين قضيه ي زمان داستان ( الان داره حرف مزنه از گذشته داره ميگه يا داره اتفاق مي افته...) خيلي خيلي بايد تمرين كني...
من خودم معمولا چنين تمريني مي كنم: اول از همه كه تنها و تنها راه موثرش نوشتن ه اما خوندن كتاب، و دقت كردن رو مكالمه هايي كه بين شخصيتهاي اون داستان داره اتفاق مي افته خيلي خيلي كمك ميكنه... حتي اگه شده نوع مكالمه و نوع نوشتنشو تقليد كن ابتدا ...
ولي بعدا ديگه خودت ميتوني يك چيز جديد خلق كني...

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان, blackfire

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 ژانویه 2012 10:56 - 05 ژانویه 2012 11:12 #19023 توسط Michaellover
اون آقاهه که مهربون بود و اون حرکته رو میرفت کسی نمیدونه کیه من که هرچی فکر میکنم نمی فهمم خداییییییییییییا نکنه ویرایش توسط مدیر سخنگاه بوده :lolabove: :lolabove: :lolabove: :lolabove: :lolabove:

"...Before You start Pointing Fingers Make Sure Your Hands Are Clean"

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Farnaz

Please publish modules in offcanvas position.